نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





عادت

اين روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه

 

درد تمام عاشقا پاي کسي نشستنه

 

اين روزا مشق بچه هايه صفحه آشفتگيه

 

 

گرداي روي آينه فقط غم زندگيه

 

اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه

 

مشکل بي ستاره ها يه کم ستاره چيدنه

 

اين روزا کار گلدونا از شبنمي تر شدنه

 

آرزوي شقايقا يه کم کبوتر شدنه

 

اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليه

 

جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه

 

اين روزا کار آدما دلاي پاک رو بردنه

 

بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه

 

اين روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه

 

ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنه

 

اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفائيه

 

جرم تمومشون فقط لذت آشنائيه

 

اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمه

 

رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه

 

اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه

 

خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه


[+] نوشته شده توسط در 8:47 بعد از ظهر | |







گفتم: «بمان!» و نماندي!


رفتي،


بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پايين نيامدي!


گفتم:


نردبان ترانه تنها سه پله دارد:


سكوت و


صعودُ


سقوط!


تو صداي مرا نشنيدي

و من


هي بالا رفتم، هي افتادم!


هي بالا رفتم، هي افتادم...


تو مي دانستي كه من از تنهايي و تاريكي مي ترسم،


ولي فتيله فانون نگاهت را پايين كشيدي!


من بي چراغ دنبال دفترم گشتم،

بي چراغ قلمي پيدا كردم


و بي چراغ از تو نوشتم!


نوشتم، نوشتم...


حالا همسايه ها با صداي آواز هاي من گريه مي كنند!


دوستانم نام خود را در دفاترم پيدا مي كنند


و مي خندند!


عده اي سر بر كتابم مي گذارند و رؤيا مي بينند!


اما چه فايده؟


هيچكس از من نمي پرسد،


بعد از اين همه ترانه بي چراغ


چشمهايت به تاريكي عادت كرده اند؟


همه آمدند، خواندند، سر تكان دادند و رفتند!


حالا،


دوباره اين من و ُ


اين تاريكي و ُ


اين از پي كاغذ و قلم گشتن!


گفتم : « - بمان!» و نماندي!


اما به راستي،


ستاره نياز و نوازش!


اگر خورشيد خيال تو


اينجا و در كنار اين دل بي درمان نمي ماند،


اين ترانه ها


در تنگناي تنهايي ام زاده مي شدند؟?


[+] نوشته شده توسط در 8:45 بعد از ظهر | |







(برای تویی که....)

برای تويی كه قلبت پـاك است...

 

برای تو می نویسم........

 

برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

 

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست...

 

برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست...

 

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

 

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

 

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

 

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

 

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

 

برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است....

 

برای تويی كه قلبت پـاك است...

 

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

 

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

 

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

 

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

 

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است..........

 

دوستت دارم تا ........!

 

نه...!

 

دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد

 

بی حد و مرز دوستت دارم.


[+] نوشته شده توسط در 8:41 بعد از ظهر | |







درد ، مرا انتخاب کرد
من ، تو را
تو ، رفتن را
آسوده برو ! دلواپس نباش
من و درد و یادت تا ابد با هم هستیم      
                                                                              


[+] نوشته شده توسط در 8:38 بعد از ظهر | |







من صبورم اما....

مَن صبورم اَما . . .

به خُدا دَست خُودم نيست اَگر مي رَنجم

اَگر شادي زيباي تو را به غَم غُربت چشمان خودم ميبندَم

تو نمي داني چقَدر با هَمه ي عاشقي ام مَحزونم

و به ياد هَمه ي خاطرهات مثل يک شَبنم اُفتاده به خاک مغمونَم

مَن صبورم اَما . . .

بي دَليل اَز قَفس کُهنه ي شَب مي تَرسَم

بَي دَليل اَز هَمه تيرگي تَلخ غُروب و چراغي که تو را اَز شَب مَتروک دلم دور کند ميتَرسَم

مَن صَبورم اَما . . .

اين بُغض گران صَبر نمي دَاند چيست . . .


[+] نوشته شده توسط در 8:27 بعد از ظهر | |







تو برگشتی...

تو برگشتی به آغاز...! من هنوزم رو به پایانم!

تو بد کردی و من بدتر...! و این تنهایی تاوانم!

تو این تنهاییه تبدار و طولانیه و سرگیجه...

همه همدم شدند با من! و من در پی جبرانم!

نگاه سرد و خاموشه اتاق و تیک تاک ساعت...

صدای گریه ی ابرا...! صدای من که بارانم!

همه عالیه و خوب! من بد! همه تسکین ده و من درد!

همه عشقند و من نفرت! اصن داغون! نه داغانم!

تو خوش باشی منم شادم! نگاهش داد بر بادم...

همش در یاد تو یادم...! کجا هستی؟! نمیدانم!

غرورم را شکستم من! شکست عهدی که بستم من...

به پایت من نشستم.................. بس که نادانم!!


[+] نوشته شده توسط در 8:26 بعد از ظهر | |







ای ساربان اهسته رو ....

 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

 

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

 

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

 

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

 

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

 

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

 

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

 

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

 

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

 

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

 

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

 

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

 

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

 

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

 

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

 

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

 

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

 

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

 

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

 

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

 

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

 

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

 

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود


[+] نوشته شده توسط در 8:23 بعد از ظهر | |







چشم زخم

چه کسي گفت: «خداوند شبان همه است
و برادرها را تا ته درۀ سبز رهنمون خواهد بود.»

من شبان رمۀ خود بودم
و کسي آن بالا
 خود شبان من معصوم نبود.

غفلت من رمه را از کف داد
غفلت او شايد
هم از ايندست مرا
هم از ايندست تو را
رمه را
همه را . . .

شهریار قنبری

پ.ن:

هی رفیق

میدانی............

تقصیر تو نیست

تو را خودم چشم زدم

میان واژه ها............

توی نگاهم

خیالم

نفسم

قلبم

تو را خودم چشم زدم..............

آن قدر که نوشتمت میان واژه ها

آن قدر که دویدی توی نگاهم

خیالم

آنقدر که عطرت جا ماند

توی نفسم

قلبم

تو را خودم چشم زدم...........

بی آنکه اسپند بگردانم

توی واژه ها

نگاهم

خیالم

نفسم

قلبم

راست میگویی

تقصیر من است

تو را خودم چشم زدم..............

 


[+] نوشته شده توسط در 8:21 بعد از ظهر | |







مرا به یاد خواهی اورد

مَرا بهِ  یاد خواهی آوَرد آنچنان که باران ، غُبار را اَز سَنگ قَبر کُهنه ای می شویَد تا نام فَراموش گَشته ای بدرخشَد و اَز  پَس سالها مَرا به یاد خواهی آوَرد .

مي دانم روزي خواهد آمَد كه اَز پُشت خاطرات مَدفون شده ياد اين هَمه مهرباني خالص فَراموش شُده ديوانه اَت كُند تا سَر حَد جُنون. اَما ديگر دير شُده ، خيلي دير . . .
هَمه ي دل نوشته هاي به ياد تو را نه ديگر به تو كه به دستان باد سپرده ام مي گذارم و مي رَوم و اين بار مُصمَم ، مُصمُم مُصمَم مي روم . ..  حَتي خُداحافظي هم نَخواهم كَرد با توئي كه دير شناختَمت .

 

 


[+] نوشته شده توسط در 8:18 بعد از ظهر | |







می‌خواهمت هنوز

 

       می‌خواهمت هنوز

 


 

 

 گاه چنان آشفته و گنگ می شوم
 

 

که تردید در باورهایم ریشه می دواند
                                          

 

  اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم 

 

 که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند
 

 

   می خواهمت هنوز   
                                                 هیچ بارانی قادر نخواهد بود

 

 تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید    
                  

     و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن ، کافی است


[+] نوشته شده توسط در 8:16 بعد از ظهر | |







یکیمون به رنگ ابرا

 

يكيمون به رنگ ابرا

 


اون يكي درگيررنگا

 


يكيمون زلال وتنها

 


اون يكي اسير فردا

 


يكمون مثل تموم آدما

 


اون يكي حواي تما

 


يكيمون دلش شكسته

 


اون يكي چشاشو بسته

 


يكيمون ميخواهد بميره


اون يكي ساده ميگيره


[+] نوشته شده توسط در 8:16 بعد از ظهر | |







من به مردی وفا نمودم و او

 پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که میگفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من

 جرعه ای نوش کرد وشد سرمست

حسرتم نیست ز آنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم

قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

فتنه های نهفته ای دارم

بازهم میتوان به گیسویم

چنگی از روی عشق و مستی زد

باز هم می توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستی زد

 باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

میدهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او میگفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده داد میخواهم

دل خونین مرا چکار اید

دلی آزاد و شاد میخواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست

بیدلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر باو باشد

او که از من برید و ترکم کرد

 پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را


[+] نوشته شده توسط در 8:15 بعد از ظهر | |







دیگر به خلوت لحظه ‌هایم قدم نمی‌گذاری

 

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت
        

 

      من مبهوت مانده ام
                                                       که چگونه این همه زمان را

 

صبورانه گذرانده ای

 

 من نگاه ملتمسم را

 

                                                   در این واژه ها  پر کرده ام که شاید
 

 

 دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است
  

 

 و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند
  

 

     و در این سایه سار خیال
 

 

 با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم
                                                       

 

         نگاهت را جادویی می کنم

 که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شود


[+] نوشته شده توسط در 8:14 بعد از ظهر | |







وفای روزگار

وزگار اما وفا با ما نداشت ، طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت ، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس ، حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود ، در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود ، سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست ، ساده هم آن عهد و پیمان را شکست . . .

بی خبر پیمان یاری را گسست ، بی خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت ، رفت و با دلداری دیگر عهد بست

با که گویم او که هم خون من است ، خسم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد ، این گدا مشمول آن رحمت نشد ، آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست . . . 

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست. . .

از غمش با دود و دم همدم شدم . . .

باده نوش غصه او من شدم . . .

مست و مخمور و خراب از غم شدم . . .

ذره ذره آب گشتم کم شدم . . .

آخر آتش زد دل دیوانه را . . .

آخر آتش زد دل دیوانه را . . .

سوخت بی پروا پروانه را . . .


[+] نوشته شده توسط در 8:11 بعد از ظهر | |







سکوت

باوَر کُن ......!

باوَر کُن میشَود گریه کَرد بدون اینکه کَسی بفَهمَد .......!

میشوَد دل شکَست بدون اینکه صدایی بیایَد ....!

مَیشود خَندید ، وَقتی دَر غَمگین تَرین لحَظاتی .....!

میشَود عاشق شُد ،  حَتی وَقتی بچه ای بیش نیستی .....!

وَ میشَود فَریاد زَد .....!

حَتی وَقتی سُکوت کرده ای ......!

سـُکـــوت ...............!


[+] نوشته شده توسط در 8:9 بعد از ظهر | |







فاصله ها

شکَستَم چه بی صدا . . .  هَم تُو را و هَم خُودم را   . . .

می شکَنَم هَر روز  . . .

می شکَنَم تا اَز شکَسته های وُجُودَم نُور جَوانه بزنَد  . . .

می شکَنَم تا بُزرگ شَوَم . . . 

می شکَنَم تا عبرَت بگیرَم  . . .

وَ این شکَستَن چه بی پایان تکرار می شَود در مَن . . . 

اَز این پَس فاصله ها را می بُوسَم  . . .

دَستام اَز این که هَست تَنهاتَرم میشه . . . 

 این رُوزها تکرار میکُنم مُدام  :

دلَم گرفته اَز خُودُم

خُودم اَسیر غَم شُدم

شُدم غَریب قصه ی  خُودم

بَسته تَر اَز هَر بَسته ای بَرای مَن آغُوش عشق است !!

این رُوزا هَمونطور که بُغضَمو قورت میدَم به چشمام هَم دَستور میدم

اَشکامُو قُورت بدَن  !!

بذار یه بارَم که شُده زیر قُولم بزَنم

پاکَش نمی کُنم لااَقل اَلان نَه

بهش احتیاج دارُم ، تو دَرک میکُنی نَه ؟


[+] نوشته شده توسط در 8:7 بعد از ظهر | |







من یه آواز اسیرم ...
 تو  مثه  ماه   هلالی  ! نازنین ! جای تو خا
لی !
زیر ضربه های رگبار...
 تشنه ام ! تشنه ی دیدار ...
 من رو به خاطره نسپار...
نگو   رویای  محالی  ! نازنین ! جای تو خالی !
خیسم از حضور بارون ...
 من رو از سرما نترسون ...
 توی چله ی زمستون ...
 لحظه ی تحویل سالی ! نازنین ! جای تو خالی !
بی تو گریون با تو شادم ...
 ای علاقه ی دمادم ...
 سیب جادویی آدم ...
مجرمی   اما  زلالی   ! نازنین ! جای تو خالی !
وقتی بودی زنده بودم ...
 دل از اینجا کنده بودم ...
 مثل یه پرنده بودم ...
حالا تو  شکسته  بالی  ‚ نازنین ! جای تو خالی !
مثه رقص برگ زردی ...
 به شهاب شب نوردی ...
خواب دیدم که برمی گردی ...

 توی کنج خوش خیالی ‚ نازنین ! جای تو خالی !


[+] نوشته شده توسط در 8:4 بعد از ظهر | |







رفتی.....

رفتی...

بدون خداحافظی...

اما دلم نشکست!..

رفتی...

و حسرت آن نیم نگاه آخر بر دلم ماند...

اما دلم نشکست...

رفتی...

و سراغم را هم نگرفتی! ...

اما دلم نشکست! ...

میدانی از چه دلم شکست؟...

از اینکه وقتی میرفتی باران میبارید!...

با خودم گفته بودم که بعد از رفتنت...

بدون آنکه ببینی...

بدون آنکه کسی ببیند...

خاک راهت را یادگاری خود کنم...

اما اشک آسمان رد پایت راشست و رفت!...

با خود گفته بودم که بعد از رفتنت...

خاطره ی بودنت را در آغوش میگیرم...

باران آن را هم شست و رفت...

حالا من مانده ام و ...

کاسه آبی که آورده بودم پشت پایت بریزم!...


[+] نوشته شده توسط در 8:0 بعد از ظهر | |







من زیبا ترینم


[+] نوشته شده توسط در 7:52 بعد از ظهر | |







علم بهتر است یا ثروت؟؟؟

معلم پسرک راصدازدتا انشایش راباموضوع علم بهتراست یاثروت رابخواند پسرک باصدای لرزان گفت ننوشته ام، معلم باخط کش چوبی پسرک راتنبیه کرد واورا پایین کلاس پادرهوانگه داشت پسرک درحالیکه دستهای قرمز وباد کرده اش رابه هم میمالید زیرلب میگفت آری ثروت بهتراست چون اگرداشتم دفتری میخریدم وانشایم رامینوشتم …


[+] نوشته شده توسط روزبه در 2:24 بعد از ظهر | |



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد